محل تبلیغات شما


طبقمعمول آماده شدم که برم بیمارستان. سوار اتوبوس که شدم، یه صندلی خالی پیدا کردم ورفتم نشستم. تا نشستم به بغل دستم سلام کردم و این سلام کردنه، باعث شد سر حرف وابشه.چندتا سوال داشت که پرسید. اونقدر گرم صحبت شدیم که سر ایستگاهی که باید پیاده می شدم،دلم نیومد بحث رو نیم کاره بذارم و برم. البته دلشوره دیر رسیدن رو هم داشتم. دلم نمیخواست سر قراری که دارم دیر برسم. خدا رو خوش نمیاد، کسایی که منتظرت هستن رو معطلکنی، خودش یه نوع حق الناسه، مردم هم هر کی برای خودشون هزارتا کار و گرفتاری دارن.

 خلاصه پیاده شدم و باقی مسیر رو با تاکسی رفتم کهاز قضا، تو ترافیک گیر کردم. راننده هم که آدم فرزی بود، قبل از اینکه بین ماشین ها،گیر بیفته، سریع پیچید تو یه فرعی و راهش رو ادامه داد، غافل از اینکه من باید از همینخیابون می رفتم. مجبور شدم وسط راه پیاده بشم و از یه خیابون فرعی، با سرعت خودم روبرسونم. مسیر جدیدی بود و تو این چند وقتی که بیمارستان می رفتم، این خیابون رو ندیدهبودم. در ضلع شرقی بیمارستان، خیابون خلوت و آرامی بود، اما یه جورایی فرق داشت. توپیاده رو کنار بیمارستان، چندتا چادر مسافرتی برپا بود. تو یکی از چادر ها یه زن ومرد میانسال، تو یکی دیگه هم یه مرد جوان با یه دختربچه چهارپنج ساله. کنار خیابونهم چندتا ماشین با پلاک شهرستان پارک بود که از پتو و سایل توی ماشین می شد فهمید کهمسافرند و غریب.

خیلی دلم می خواست برم با یکی از اینهایی که تو چادر نشستن بپرسم اینجا چکار میکنن.

بزرگ واقفِ جبهه مقاومت

چلچراغ سلامت، قسمت چهارم: سرپناه آرامش

چهل روز در بهشت؛ قسمت سوم: همسفر عشق

رو ,یه ,تو ,خیابون ,هم ,پیاده ,کردم و ,که از ,از اینکه ,تو یکی ,یکی از

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

*** اشعارعارفانه ی سحرگاهان *** glisdeslizi مطالب اینترنتی ألسَّلاَمُ عَلَیکِ یَا فَاطِمَةَ المَعصُومِه بِنتِ مُوسَی بنِ جَعفَر (ع) حمیدرضا حاجی حسینی diaknowewob veiflapinun دغدغه های رهبری محله بنده نواز پرند وب