محل تبلیغات شما

حسابیسرم شلوغ بود. غرق در نوشتن یه ابلاغیه بودم که صدای زنگ گوشیم، من رو برای لحظاتیمتوجه خودش کرد. محسن بود که زنگ می زد. البته دکترمحسن. رفیق چندساله ام بود. تویکی از اردوهای جهادی باهاش آشنا شده بودم. از اون دکترهای باصفا و خدمتگذار که هرکاری از دستش بر می آمد برای بیماراش انجام می داد. جواب دادم. بعد از یه سلام واحوالپرسی گرم، گفتم دکتر جون، یادی از اموات کردی خیر باشه؟

-        سلامتباشید، راستش هم خواستم حالت رو بپرسم، هم یه زحمتی داشتم برات.

-        جونبخواه، زحمت چیه مومن امر کن در خدمتم!

-        راستشحاجی، خبر که داری اومدیم تو این بیمارستانی که چند روزه افتتاح شده، شیخ جوادقرار بود بیاد اینجا و امام جماعت ما بشه، که بنده کاری براش پیش اومد، فعلا نمی تونهبیاد. خواستم اگه زحمتی نیست، قدم رو چشمای ما بذاری و تا حاج جواد بر میگرده،تماز ظهر و عصر رو بیایی اینجا.

-        خداخیرت بده. راستش وظیفه است، ولی خودت که میدونی سرم خیلی شلوغه، یه پام اداره استو یه پام هم دانشگاه. میترسم بهتون وعده بده بدقول بشم.

-        حالاشما بیا ان شاءالله که مشکلی پیش نمیاد.

-        چشم.حالا از کی باید بیام؟

-        ازهمین امروز. شما یه ساعت مونده به اذان راه بیفتی میرسی.

-        الانکه سرم خیلی شلوغه، ولی چشم دکترجان.

-        منتظرتم.خداحافظ

بعداز اینکه با محسن خداحافظی کردم، همینکه خواستم ادامه ابلاغیه ای که روش کارمیکردم رو بنویسم، دیدم رشته افکارم کامل پاره شده و ذهنم تبدیل شده به صحنه جنگحق و باطل.

 از یه طرف انگار یکی تو گوشم می گفت: مرد حسابیبا این مشغله چرا قول دادی، تازه حالا چرا بیمارستان؟ امام جماعت بیمارستان شدندردسر خودش رو داره. باغ و بستان که نمیری. آخه خون و زخم و شکستگی و هزارتا درد ومرض دیگه دیدن داره مگه. دیدن مریض‌ها و گرفتاری‌هاشون یه مصیبته، مراجعه بعضیخانواده هایی که مریض دارن به امام جماعت و توقع های که دارن هم خودش یه داستانیه.مسیرش که دوره. رفت و برگشتش دستِ کم، سه ساعت در روز وقتتو میگیره. میخوای کارطلبگی کنی، یه جای بهتر، نزدیکتر، بی دغدغه تر. از طرف دیگه وجدانم با یه لحنمهربون اما پُر از امید، بِهم می گفت: حسین جون، تو که خودت دغدغه خدمت به بیمار وگرفتار رو داری، از ثواب رسیدگی به مریض و پرستاری میگی و مینویسی، بسم الله! خداخودش زمینه اش رو فراهم کرده. یا علی بگو و شروع کن. توکا کن به خدا، خودش کمکت میکنه.

تجدید وضو کردم و راه افتادم. چون استرس رسیدن به موقع رو داشتم،

بزرگ واقفِ جبهه مقاومت

چلچراغ سلامت، قسمت چهارم: سرپناه آرامش

چهل روز در بهشت؛ قسمت سوم: همسفر عشق

یه ,         ,رو ,خودش ,تو ,هم ,امام جماعت ,خیلی شلوغه، ,بعد از ,می گفت ,یه پام

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

urerboaca الماس مهارت های مطالعه و یادگیری hatulicin Tammie's info outdoor floor price necfootstoolless ostandard Letitia's game جزوه وتحقیق و پروژه و پایان نامه دانشجویی و دانش آموزی